نویسنده: مصطفی - جمعه 1388/07/10
نامرد آرزو ...
خدمت شروع شد تاریک و تو به تو بی عکس نامزدش بی عکس (( آرزو ))
شب های پادگان سنگین و سرد بود آخر خدا چرا ؟ ... آخر خدا چگو؟ ...
نه ... نه نمی شود فریاد زد برقص در خنده فروغ ... در اشک شاملو ...
توی کلاه خود لاتین نوشته بود your're heir black your eyes are blue :
:-خاتون تو رو خدا سر به سرم نذار این جا هوا پسه اینجا نگو نگو
یک نامه آمد و شد یک تراژدی این تیتر نامه بود شد ((آرزو عرو
س)) وستاره ها چشمک نمی زنند انگار آسمان حالش گرفته بود
تصمیم را گرفت بعد از نماز صبح با اشک در نگاه با بغض در گلو
بلای برج رفت و ماشه را کشید با خون خود نوشت نامرد آرزو
نظرات شما عزیزان: